چــرکــ نــویــس



همین الان که دارم این پست را می نویسم برنامه امروزم به کلی به هم ریخته است. قرار بود امروز صبح بنشینم و درس معادلات دیفرانسیل را بخوانم که ناگهان مادرم زنگ و شروع کرد به درد و دل کردن و اصلا خودش را جای من که طرف مقابلش هستم قرار نداد که شاید کار داشته باشد و حدود دو ساعتی به درد و دل نشست. البته من هم هیچی نگفتم چون دیدم نیاز به حرف زدن دارد و گذاشتم تمام حرف هایش را بزند ولی خب کاش کمی فکر می کرد که من هم کار دارم. الان هم باید ناهار بخورم بروم دانشگاه و بعدش هم به کلاس زبان بروم و وقتی برگردم خانه وعده ی ساعت یازده شب است. انگار نمی رسم که امروز کارهایم را بکنم حالا عیبی ندارد کمی روز های بعد به روی خودم بیشتر فشار میاورم تا ببینم چه می شود.

باید بروم لیست کار هایی که این هفته میخواهم انجام دهم را بنویسم.


یک ماه پیش که داشتم با مهیار برنامه این سفر را می چیدم هیچوقت فکر نمیکردم یه چنین حالی داشته باشم موقع سفر. آخر چند وقت روز پیش دیدم که انگار عاشق شده است حالم واقعا بد شد وقتی این موضوع رو فهمیدم شروع کردم به بحث کردن باهاش و او مدام تکرار میکرد که الان دیگر کاری از دست من بر نمیاید و برو پیش روانشناس و حل کن این وابستگیت به من را. این مقصود تمام جملاتش بود راست میگفت ما قرار بود کم کم از هم جدا شویم و الان این کم کم ها حدود یک سال شده است. آخر چطور میشود یک آدم که اینقدر مرا دوست داشت و آنقدر من برایش مهم بودم یک شبه همه چی را کنار بگذارد و بگوید دیگر نمی شود ادامه داد! الان من بعد یک سال هنوز نتوانستم کنار بیایم آنوقت او چطور یک شبه همه چی را فراموش کرد! من همانی بودم که گریه میکرد و میگفت بدون تو نمی توانم زندگی کنم همانی  که هر روز اس میداد چرا نمیای آخه من دلم برات کلی تنگ شده همانیم که او برنامه اش را تنظیم میکرد تا در آن روزی که من دوست دارم به آن جایی برویم که من دوست دارم اصلا من همانی هم که او بهم میگفت من همین وابستگیت به خودم رو خیلی دوست دارم همیشه همینگونه باش بعد حالا میگوید برو پیش روانشناس مشکلت را حل کنم!
اما چاره چیست باید بروم پیش روانشناس اینجوری از این وابستگی لعنتی راحت میشوم فقط نه مثل دفعات پیش که بعد از یکی دو جلسه روانشناس را کنار گذاشتم این دفعه باید بروم و هرچه گفت انجام بدهم. قرار گذاشتیم تا موقعی که من نرفتم پیش روانشناس و کامل خوب نشدم دیگر هم را نبینیم نمیدام چقدر قرار است برایم سخت باشد. آه که چقدر این وابستگی به او و این رابطه یه طرفه در این یک سال مرا ضعیف کرده. حال مشکل این است که پنج روز دارم میروم مسافرت و این مشاوره را باید بگذارم برای 7-8 روز دیگر احساس میکنم سفر سختی میشود چون واقعا فکر نمیکردم قبلش با چنین موردی رو به رو بشوم کاش در سفر زمان برایم زود بگذرد تا بهم سخت نگذرد.
میروم تا چمدان راببندم البته قبلش باید عکس های قدیمیان را بریزم روی گوشیم تا نکند یه وقت دلتنگیش مرا آزار دهد در سفر.

در آپارتمان قبلی که در آن می نشستیم همسایه ای داشتیم که با آن ها هنوز که هنوزه بعد از گذشت چندین سال در ارتباطیم. امیر علی فرزند همین خانواده بود و چند سالی از من کوچکتر بود و خیلی وقت ها یا او میامد به خانه ما و یا من می رفتم به خانه آن ها که با هم بازی کنیم - البته اغلب اوقات من می رفتم به خانه آن ها D: - این رو هم بگم که خیلی وقت ها ما بازی های کامپیوتری میکردیم و خیلی خیلی کم پیش می آمد که برویم فوتبال ،والیبال یا این گونه بازی ها را بکنیم. خوب یادم هست که بازی London 2012 را وقتی به بازار آمده بود خیلی بازی میکردیم و حسابی توش حرفه ای شده بودیم.
برای چه دارم این متن را مینویسم؟ به این خاطر که دیشب مادر بنده رفته بود به خانه ی آن ها ( حالا دیگر هیچکدام از ما در آن آپارتمان زندگی نمیکنیم). امیر علی امسال کنکور دارد و رشته اش ریاضی است و میخواهد مهندسی مکانیک یا مهندسی شیمی دانشگاه های برتر تهران را بیاورد به نظر من هم توانایشش را دارد چون در دوره دبیرستان واقعا کنکوری خوانده و سال آخر فشار زیادی رویش نیست و در مدرسه بسیار خوبی هم مشغول به تحصیل است. مادرم میگفت چند وقتی است برای کنکور شروع کرده است و حسابی دارد درس میخواند. پدرش که تلاش های فرزندش را در راستای کنکور دیده به او گفته : (( برایم مهم نیست رتبه ات چند می شود یا کجا قبول می شوی همین که داری تلاشت را میکنی برایم کافی است و میخواهم بعد از کنکور برایت بهترین و جدیدترین مدل گوشی را بخرم)) این ها را مادرم برایم تعریف می کرد. این جمله ی پدرش برایم خیلی قابل تامل هست. آخر سخت ترین سال زندگی ام تا این لحظه سال کنکور بوده بدون شک. سالی با کلی استرس و ترس که قرار است آخرش چه شود. استرس، کاهش وزن، افسردگی، آن وابستگی عاطفی شدید که همش به خاطر استرس بیش از حد کنکور بود همه آن ها روز های خیلی تلخی را برایم رقم زد. علتش هم فقط این بود که نتیجه این کنکور لعنتی اگر بد شود من شرمنده پدر و مادرم می شوم آخر آن ها همه چیز برایم مهیا کرده اند که من در کنکور در جای درست و حسابی قبول شوم و کاملا میدانستم اگر چنین اتفاقی نیفتاد واقعا آن ها خیلی زیاد ناراحت می شوند. پدرم یه بار بهم گفت:(( تو فرزند این خانواده ای معلوم است که همه ازت توقع دارند یکی از بهترین دانشگاه های کشور قبول شوی)) یا مادرم همیشه میگفت :(( از بزرگترین آرزو هایم این است که تو در جایی خوب قبول شوی))
فکر میکردم اگر پدر ومادر من هم به جای اینکه اینقدر توقع تیجه خوب از من داشته باشند به این فکر میکردند که مهم این است که من همه تلاشم را بکنم سال کنکور آنقدر تلخ نمی شد و من هم آن همه روحم داغون نمیشد که هنوز که هنوزه اثرات آن روز های تلخ را تجربه کنم.
البته قطعا نباید پدر و مادرم را مقصر بدانم اشتباه خودم بوده و من می بایست برای خودم زندگی می کردم ولی خب کاش آن ها هم کمی بهتر ملایم تر رفتار میکردند ولی خب خدا رو شکر که در آخر همه چی به خیر گذشت و از نتیجه راضی بودند ولی کاش تلاش هایم را می دیدند و اینقدر نتیجه گرا نبودند تا من هم از شدت استرس به این روز ها نمی افتادم.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تکنولوژی پدیا دکتر رضا بهمنش معرفی بهترین بازی ها آهنگ های قدیمی خاطره انگیز Hanae_Dark blue تابلو سازی کردی ساین yadakyar دستکش یکبار مصرف زندگی روزمره یک دانش آموز مجله علمی دانشجویی بیان